شهر فرنگ

درباره کتاب

داستان درباره ی سه خواهره که با مرگ پدر و مادرشون از هم جداشون میکنن .کوچکترینشون رو یک خانواده ی معمولی به فرزندی قبول میکنن خواهر وسط رو یک خانواده ی اشرافی و خواهر بزرگتر روانه ی پرورشگاه میشه و سرنوشت روزای سختی رو براش رقم میزنه. بعد از چند سال….

خلاصه ای از کتاب

رگبار سیل آسایی در شمال شرقی ناپل روز 42 دسامبر سال 1421 میبارید و سام والکر در حالیکه خود را با بارانی
اش پوشانده بود در یک سوراخ پنهان شده بود.او 41 سالش بود و هیچ زمان قبل از جنگ به اروپا نیامده و حاال
دیدن آنجا برایش به این صورت وحشتناک مینمود و بیشتر از آنچه که میخواست بداند دیده بود.از نوابر سال 24 به
اینسوی اقیانوس آمده و اول در شمال آفریقا جنگیده بود و یکی از مشعلداران ازادی آن خطه بود تا ماه مه سال
21.او فکر میکرد که آفریقا با آن گرمای کشنده و آن بادهای صحرایی و طوفانهای شن که انسان را نیمه کور میکند
با چشمهای قرمزی که همیشه میسوزد و یک جوری اشک از آن روان است جای بدیست ولی اینجا بدتر
بود.دستهایش آنقدر از سرما کرخت شده بود که به سختی میتوانست سیگاری را که یکی از هم سنگرانش به عنوان
هدیه کریسمس به او داده بود در دستش نگاه دارد.
بادی که از سمت کوهستانها میوزید استخوانها را هم میلرزاند و این بدترین زمستانی بود که ایتالیا تا آنموقع دیده
بود و یا این چیزی بود که خودشان میگفتند و او ناگهان احساس کرد که دلش برای آن گرمای سوزان افریقا و آن
صحراها تنگ شده است.در ماه ژوئن گذشته با 24 سرباز از گردان پیاده نظام وارد سیسیل شده بود که در آنجا به
ارتش پنجم ژنرال کالرک پیوستند و پس از سیسیل در اکتبر گذشته وارد نبرد ناپل شده و پس از آن جنگ ترمولی
ولی حاال دو ماه بود که سینه خیز از روی صخره ها و از میان خندقها بطرف رم پیش میرفتند.اگر انباری پیدا میکردند
در آن مخی میشدند و هر غذایی را که میافتند آن را میدزیدند و در هر قدم با آلمانها هم میجنگیدند.
لعنیت آخرین دانه کبریش مرطوب شده بود همینطور هم ته سیگاری که تنها هدیه کریسمس آن سالش بود.او 41
سالش بود و زمانی که ژاپنیها به پرل هاریور حمله کردند دانشجوی دانشگاه هاروارد بود.هاروارد …حتی فکر آنهم
حاال او را میخنداند فقط اگر تا این حد سرما زده و خسته نبود.
هاروارد …با آن زندگی عالی و بکر و دست نخورده و آن چهره های روشن و جوانی که مطمئن بودند که خود روزی
گرداننده دنیا خواهند بود.اگر فقط آنها میدانستند…و حاال خیلی مشکل میشد باور کرد که روزی او هم قسمتی از آن
دنیا بوده است.چقدر زحمت کشیده و سخت کار کرده بود که خود را به آنجا برساند .او در یک شهر کوچک بنام
سامرویل به دنیا
آمده و تنها رؤیایش در طول زندگی رسیدن به هاروارد بود.خواهرش همسشه به او می خندید و تنها آرزویی که
داشت این بود که با یکی از پسران سیکل دوم مدرسه اش ازدواج کرده و از آنجا برود، همه ی آنها این خواسته را
داشتند. او سه سال از سام بزرگتر بود و تا به حال یکبار ازدواج کرده و سپس از شوهرش طالق گرفته بود، درست
زمانی که سام سرانجام به هاروارد دسترسی پیدا کرده بود، پس از سپری کردن یکسال بعد از پایان دوره ی
دبیرستان که به هر کار عجیب و غریبی دست زده بود. والدینشان زمانی که او پانزده ساله بود در یک تصادف
ماشین کشته شده بودند و ناچاراً زندگیش با خواهر و »شوهر« هیجده ساله اش عجین شد ولی سام چهار ماه قبل از
جدایی آنها، آنها را ترک کرد و پس از آن خیلی بندرت یکدیگر را می دیدند و او فقط یکبار برای خداحافظی به
دیدار خواهرش رفت،سه روز پس از احضارش به ارتش.

نوع کتاب